عكاسي و مطالب گوناگون
welcome to my blog
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
roze shadi 2
ریما مجنون
LOVE YOU
دل شکسته
مرجع خبری رئال مادرید
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان گفته های قلب و آدرس star.misx.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 27
بازدید کل : 12915
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 20
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


نويسندگان
ayda

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 7 / 6 / 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : ayda

الو ... الو... سلام

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟
...
پس چرا کسی جواب نمیده؟

یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟

فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگ

 

ه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛

بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟

 

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش

 

میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...

کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت...

 



ادامه مطلب ...
 
پنج شنبه 26 / 5 / 1391برچسب:, :: 23:43 :: نويسنده : ayda

اواسطه اردیبهشت ماه سال 86 بوداون موقع من یه دختربچه پنجم دبستانی بودم

وباشوروشوق بچگی یه روزصبح طرفایه ساعت 11بودکه یه همسایه جدیدکه

میشدهمسایه روبه رویی ما تازه اسباب کشی کردن به کوچه ما،اون موقع منم

مثل بچه های هم سن خودم چیزی از عشق وعاشقی نمی دونستم این همسایه

 جدیده ما دوتاپسرداشت که انگارمهره مارداشت اخه تمام دخترهای کوچه یه

 جوری ازش خوششون اومده بودشاید خنده دارباشه ولی منم تواون سن پایین

عاشق یه پسره 23شدم حتی تمام دوستای منم که یکی دوسال ازمن کوچیک

ترازمنم بودن عاشقش شده بودن اینم بایدبگم نه زیاد خوشگل بود نه پولدارهیچ

 حسن خوبی نداشت ولی بالاخره عشق دیگه این چیزا نمیفهم دیگه کارم ازصبح

تاشب شده بودکه همش برم سره پنجره که یه جوری ببینمش دیگه درس ومدرسه

ازذهنم رفته بودتمام ذهنم پرشده بودازعلی حتی موقع خوابهم بایدبه اون

فکرمیکردم تاخوابم ببره خلاصه بعداز5 ماه دزدکی نگاه کردن بهش یه

روزجمعه 31شهریوربودکه من فرداش بایدمیرفتم اول راهنمایی ازبالای پنجره

دیدم علی دمه دروایساده منم به عشقش دوییدم رفتم دمه در هیچ موقع حرفاش

یادم نمیره همینطورکه دمه دروایساده بودمو و دزدکی نگاش میکردم یه دفعه

برگشت گفت عجب جمعه دل گیری یه منم که ازخوشحالی به پته پته افتاده بودم

گفتم اره خیلی بعدگفت نیوشا چندماه میخوام یه چیزی بهت بگم اما رووم نمیشه

گفتم خوب بفرمایید چون بچه ها داشتن توکوچه بازی میکردن نفهمیدم چی گفت

 فقط من الکی که حرفشوتاییدکرده باشم گفتم باشه شایدباورتون نشه ولی بعد از

باشه من شماره اشوبهم داد من انقدخوشحال بودمو بهم استرس واردشده بودگفتم

بعدا بده دروبستم واومدم تو خونه تااین که شب شده بودرفتم توحیاطمون نشستم

خیلی خوشحال بودم که بین اون همه دخترمنوانتخاب کرده وای تنهاعشق زندگیم

حتما شمایی هم که دارین این داستان رو می خونیدعشق اول روتجربه کردید یه

عشق واقعی وپاک وفراموش نشدنیه داشتم به همین چیزافکرمیکردم که اومد دمه

پنجره خونشون ازپنجره یه کاغذکه دستش بود و پرت کردتوحیاط خونمون افتاده

 توباغچه خونمون وای مطمئن بودم شماره اش توش بودولی بین شمشادایه باغچه

مون گم شده بود داشتم نا امیدمیشدم که بالاخره پیداش کردم داشتم ازخوشحالی

بال درمی آوردم که بالاخره خدا بهم حاجتمودادوقراره باهش دوست شم خیلی

حس خوبی بودنزدیکه دوهفته ای میشدکه شماره اشوبهم داده بوداما نمیدوم

چرابهش زنگ نزده بودم تااینکه یه روزبایکی ازدوستام دمه دربودیم که بهم

گفت چرابهم زنگ نزدی من هیچی نگفتم بعدرفتم پیشه مامانم وبه بهانه خریدن

خط کش بادوستم نیلوفررفتم بیرون همون موقع گوشیه مامانمم باخودم بردم

وبهش زنگ زدم گوشی روبرداشت قلبم داشت می اومدتودهنم بهش گفتم سلام

شناختی گفت اره نیوشا تویی دیگه گفتم اره یه کم باهم حرف زدیم و گفتم دیگه

بایدخداحفظی .

کنیم به این گوشی هم نه اس بده نه زنگ بزن چون ماله مامانمه خودم بهت اس

میدم بعدازیکی دوروز که فهمیدکه اون موقع گوشی دسته منه شایدباستون جالب

باشه من اون موقع تازه اول راهنمایی بودم وانگیلیسی بلدنبودم بخونم بعدبهم اس

های انگیلیسی میدادباسه منم خیلی کثره شعن بودکه بهش بگم انگیلیسی بلدنیستم

بخونم دیگه جواب ندادم بعدازیکی دوماه بابام باسم گوشی خریددیگه راحت شده

 بودم ماقراربود خونمونو بفروشیمواز اون محله بریم این موضوع برای من خیلی

ناراحت کننده بوددیگه همه چی تموم شده بودما خونمونو فروختیمو از اون

جارفتیم همون شب دوستم بهم زنگ زدساعت 1گفت علی نشسته دمه در و داره

به خونه شما نگاه میکنه و گریه میکنه هم ازیک بابت خوشحال بودم که واقعا

دوستم داره ازیک بابته دیگه ناراحت بودم که داره گریه میکنه وازهم دورییم سه

چهارماه ازدوستیمون میگذشت همه چی خوب بود که یه روزه برفی زمستون که

زنگ زده بود بهم گفت نیوشا گفتم جانم گفت من لیاقت تورو ندارم گفتم منظوره

 حرفتونمیفهمم گفت بایدفراموشم کنی این حرفوکه زد تمامه بدنم یخ کردگریه کردم

ازش خواستم تنهام نزاره انقد قسمش دادم که دلیلشوگفت گفت من شیشه  میکشم

باورم نمیشدوقتی قطع کردم انقدگریه کردم تا خوابم بردنتونستم ازش دوربمونم

اونم همینطورباهم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم یه دکترپیدا کنیم که بره باسه

ترک خیلی روزهای سختی رو میگذروندم خیلی اذیت شدم ولی عین یه مردپای

 همچیش موندم وساختم بعداز2،3 ماه ترک کردهمه چی داشت روال

عادیشوپیش میرفت علی چون ده سال ازمن بزرگتربودبالاخره توقوع داشت

همش باهم بیرون باشیمو باهاش همه جابرم اماچون من یه دختربچه 13ساله

بودم خانواده ام اجازه نمیدادن که زیاد برم بیرون بیشترسره این چیزا باهام

بحث میکردو دعواداشتیم نزدیکهای عیدشده بود مارفتیم مسافرت علی همش

قرمیزدبایدبیای تهران که بریم بیرون باسه هردختری همچین چیزی غیرقابل

درک بود دوسه روز به سییزده بدربرگشتیم تهران باسه سیزده بدر با کل فامیل

رفتیم بیرون بهترین سیزده بدرعمرم بود علی هم رفته بودسرخ حصارهمه چی

خوب بودکه آخرشب زنگ زدم به علی که باسش ازسیزده بدر حرف بزنم

داشتیم باهم حرف میزدیم که صدای خنده بلند وجیغ اومدعلی هم با خنده بهش

گفت نکن زشته وای گفتم کیه گفت ندا تازه باهم دوست شدیم وای خیانت دنیا

روسرم خراب شدهرچی بهم خوش گذشت از دماغم اومدبیرون خیلی راحت بهم

گفت چون توهیچ وقت با من نمی اومدی بیرون منم مجبورشدم بایکی دوست شم

فرداش بهش زنگ زدم هرچی از دهنم اومدبهش گفتم بعدازیکی دوهفته بهش

زنگ زدم ازش خواستم که اون دختره رو ول کنه ودوباره باهم دوست شیم شاید

الان بگیدچقدبی عقل بودم ولی عشق این چیزاحالیش نمیشه مخصوصاعشق من

به علی بالاخره دوباره باهم دوست شدیم منم گذشته روفراموش کردم یه

روزیکی از دوستای

صمیمیم اومدخونه گفت نیوشا زنگ بزن به علی قراربزاربریم بیرون میخوام

ببینمش گفتم باشه من شارژگوشیم تموم شده بودمجبورشدم با گوشی دوستم صبا

زنگ بزنم بهش زنگ زدم بهشو قرارگزاشتیم رفتیم بیرون وگشتیم بعدباصبا

اومدیم خونه بعدازدوسه هفته یکی ازدوستای مامانم زنگ زدو ماروخونشون

دعوت کردخوبیش این بود که خونشون توکوچه علی اینا بودمن ازاین بابت

خیلی خوشحال بودم که دوباره علی رومیبینم اون روزرفتیم اونجا خیلی خوب

بودخوش گذشت طرفهای غروب بودداشتیم میرفتیم خونه که علی به گوشیم زنگ

زد و گفت نیوشایه چیزی بگم گفتم بگو عزیزم گفت منوببخش من با صبادوست

شدم بدترین چیزی بود که توعمرم شنیدم یه دوست صمیمی به آدم خیانت کنه

 مگه میشه شب وروزم شده بودگریه صبا اون موقع یه دوست پسرداشت که

براش میمردخیلی دوسش داشت ولی یک هفته ای بودکه قهرکرده بودن اسمش

شایان بودپسره وقتی ماجرایه صباوعلی روشنیدخودشوبه هردری زد که شماره

منوپیداکنه بالاخره پیداکردوبهم زنگ زدوبهم پیشنهاد دوستی دادمنم به خاطره

تلافی کردن به صباوعلی باکمال میل قبول کردم همه جاپرشده بودکه من باشایان

دوست شدم وای بقیه دوستام میگفتن شادی باصبا کاری کردی که افسردگی

گرفته البته منم همینومیخواستم منوشایانم رابطه سوریمونوبهم زدیم چون

قصدمون صدمه زدن به صبا بودبعدازیکی دوماه علی زنگ زد دست وپام

میلرزیدهنوزم دوستش داشتم وقتی تلفن روبرداشتم خیلی باغرورباهاش حرف

زدم بعدبه غلط کردن افتادبعدازیکی دوروز منت کشی بالاخره بخشیدمش عشق

دیگه نمیشه کاریش کرددوباره باهم دوست شدیم همه چی خوب میگذشت خیلی

بهترازقبل وعاشق تراز همیشه هرجفتمون باسه هم میمردیم سه سال

ازدوستیمون میگذشت روزهای خیلی خوبی بودپرازعشق وعلاقه باسه شب یلدا

خونه عمه ام دعوت شده بودیم یکی ازدوستهای پسرعمه ام هم اونجا بود که

پسرعمه ام میگفت غیب گوو ازآینده وگذشته خبرداره و ازین حرفهاهمه رفتن

تواتاق باهاش حرف زدن وقتی می اومدن بیرون میگفتن آدم شاخ درمیاره همه

چیش راسته دیگه آخرهای شب بودکه منم راضی شدم به اصراره پسرعمه ام

برم تورفتم توهمه چیروبهم گفت بدون این که بهش اسم علی روبگم گفت علی به

دردت نمیخوره مرده زندگی نیستو دیگه کلی ازخصوصیاته علی روگفت منم

چون به خاطره کارهای قبل علی یه ذره ازعشقم نسبت به علی کم شده بود

همون شب به گفته های علی آقا باهاش بهم زدم علی خیلی گریه کردازم خواست

ولش نکنم ولی دیگه مامانمم چون فهمیده بوداصرارکردولش کنم هر روز زنگ

میزدو التماس میکرد اما من دیگه ادم قبل نبودم تونسته بودم خیلی راحت

فراموشش کنم باسه خودمم جای تعجب بودکه انقدبااین مسئله کناربیام همه چی

خیلی بودبعضی وقتهاباسه دوری اش گریه میکردم اما دیگه دوست نداشتم که

دوباره چیزی بینمون باشه موقع امتحانای خردادبودتصمیم داشتم حسابی درس

 بخونم اما یه اتفاقی افتادکه تمام برنامه هام نقش برآب شدهفتم هشتم خردادبودکه

بهم خبررسیدعلی ازدواج کرده زندگی باسم تیره وتارشدبودخیلی دردسختی

بودکه عشقش دیگه پیش یکی دیگه میخوابه وهمیشه با اون درسته که دیگه

نمیخواستم باهاش دوست باشم ام بازم چهارسال زندگیمو پاش گزاشتم باتمام بدی

یاش ساختم  خاطره هامون که یادم می افتاد دیونه میشدم دیگه درس خوندن باسم

قیرممکن شده بودفقط صبح تاشب کارم شده بودگریه یه دفترشعرازش داشتم که

باسه من نوشته بودتنها یادگاری بودکه ازش داشتم به بهانه اون بهش زنگ زدم

که شایدبتونم باسه آخرین بارببینمش بهش زنگ زدم بغض گلومو گرفته  بود

اهمون بغض بهش تبریک گفتم ازش خواستم که بیاددفترشوبهش بدم،باهاش قرار

گزاشتم وقتی رفتم سره قرار بی اختیارگریه می کردم دفترشوبهش دادم وبرگشتم

بهم زنگ زدو گفت اگه میدونستم هنوزم انقددوستم داری هیچ وقت زن نمیگرفتم

 گفت همین فردامیرم اقدام کنم باسه طلاق زنم التماسشوکردم که همچین کاری

<span lang="FA" style="font-size:20.0pt;line-height:115%;font-family:"Arial","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri;mso-ascii-theme-font:minor-latin;mso-hansi-font-family:

ادامه مطلب ...

 
شنبه 24 / 5 / 1391برچسب:, :: 1:2 :: نويسنده : ayda

بازم شبه سرد جدایی بازم گریه های پنهونی


منو ببین با بغض تو گلوم دارم میمیرم آروم اروم


بیا بازم صدام کن بازم نوازشم کن


من محتاجه توام عزیزم ببین که چیه حالم


چقدر دلم هوای نگاتو کرده هوای اون نازه نگاتو کرده


یادته اون لبخند های پنهونی؟ تو اون هوای بارونی؟


دلم تنگه اون روزاس که همش مثله خوابو رویاس


زود رفتی گلم داغون شدم گلم


زیره بارونای پاییزی بی کسو تنها شدم
 

 
شنبه 20 / 4 / 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : ayda

شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

 

 

 

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

 

 

 

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما 

 

به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟

 

 

 

٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .

 

بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

 

 

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

 

 

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

 

 

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

 

 

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

 

 

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

 

 

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

 

 

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

 

 

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

 

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

 

 

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

 

 

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

 

 

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

 

 

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

 

 

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

 

 

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

 

 

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

 

 

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

 

 

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

 

 

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

 

 

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

 

 

 



ادامه مطلب ...
 
دو شنبه 3 / 4 / 1391برچسب:, :: 18:5 :: نويسنده : ayda

 

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند

 



ادامه مطلب ...
 

صفحه قبل 1 صفحه بعد